موافق مراد نشستن کعبتین. در قمار دست موافق نصیب افتادن. کاری به مراد دل برآمدن: مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی
موافق مراد نشستن کعبتین. در قمار دست موافق نصیب افتادن. کاری به مراد دل برآمدن: مرا بر کعبتین دل سه شش نقش آمد از وصلش زهی نقشی که این بارم چنان آمد که من خواهم. خاقانی
شایسته افتادن. مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن: نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن. مولوی. چه نغز آمد این یک سخن ز آن دو تن که بودند سرگشته از دست زن. سعدی. چه نغز آمد این نکته در سندباد که عشق آتش است و هوس تندباد. سعدی
شایسته افتادن. مناسب و مطلوب و بجا واقع شدن: نغز می آید بر او کن یا مکن امر و نهی ماجراها در سخن. مولوی. چه نغز آمد این یک سخن ز آن دو تن که بودند سرگشته از دست زن. سعدی. چه نغز آمد این نکته در سندباد که عشق آتش است و هوس تندباد. سعدی
نگاشتن. بنگاشتن. (یادداشت مؤلف). نوشتن. ثبت کردن. حک کردن. مجسم کردن: نکو بشنو و بر دلت نقش کن مگر زنده ماند دلت زین سخن. فردوسی. عقل چو نامش بنویسی ز فخر نقش کند نام تو را بر نگین. ناصرخسرو. بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش سنگ از شرف به ماه و به خورشید برشود. مسعودسعد. ، نقاشی کردن: عمر گفت چه کار دانی ؟ گفت درودگری دانم و آهنگری و نقش کردن. (مجمل التواریخ). نقاش قضا نقش به جای دگرش کرد در دیدۀ ما نیست مثال قدش امشب. علی خراسانی (از آنندراج). ، بستن. (یادداشت مؤلف) ، سکه زدن
نگاشتن. بنگاشتن. (یادداشت مؤلف). نوشتن. ثبت کردن. حک کردن. مجسم کردن: نکو بشنو و بر دلت نقش کن مگر زنده ماند دلت زین سخن. فردوسی. عقل چو نامش بنویسی ز فخر نقش کند نام تو را بر نگین. ناصرخسرو. بر سنگ اگر مبارک نامش کنند نقش سنگ از شرف به ماه و به خورشید برشود. مسعودسعد. ، نقاشی کردن: عمر گفت چه کار دانی ؟ گفت درودگری دانم و آهنگری و نقش کردن. (مجمل التواریخ). نقاش قضا نقش به جای دگرش کرد در دیدۀ ما نیست مثال قدش امشب. علی خراسانی (از آنندراج). ، بستن. (یادداشت مؤلف) ، سکه زدن
عار داشتن. شرم داشتن: بدو گفت رستم به یک ترک جنگ همانا نسازد که آیدش ننگ. فردوسی. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. - ننگ آمدن کسی را از چیزی، از آن عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن: تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت زین سرای سپنج. فردوسی. ز مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت. اسدی. زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صبا. مولوی. ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ. سعدی. که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر به چنگال دشمن اسیر. سعدی
عار داشتن. شرم داشتن: بدو گفت رستم به یک ترک جنگ همانا نسازد که آیَدْش ننگ. فردوسی. با چنین کم دشمنان کی خواجه آغازد به جنگ اژدها را حرب ننگ آید که با حربا کند. منوچهری. - ننگ آمدن کسی را از چیزی، از آن عار داشتن. ننگ داشتن. دون شأن خود دانستن: تو چون یافتی ننگریدی به گنج که ننگ آمدت زین سرای سپنج. فردوسی. ز مردان از این پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار به جنگ آمدت. اسدی. زنان و مخنثان را برگمارندتا از معشوق او حکایتهای زشت ناپسندیده که مردم را از آن ننگ آید و نفرت آرد، می گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ننگ آید عشق را از نور عقل بد بود پیری در ایام صِبا. مولوی. ز علمش ملال آید از وعظ ننگ شقایق ز باران نروید ز سنگ. سعدی. که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر برادر به چنگال دشمن اسیر. سعدی
حالت تأثر دست دادن. متأثر شدن. محزون گردیدن. حالت دلسوزی و اندوه پیدا کردن. دل سوختن: کسری را به مشاهدات اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هر چند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). مرا رقتی در دل آمد برین که پاکست و خرم بهشت برین. (بوستان)
حالت تأثر دست دادن. متأثر شدن. محزون گردیدن. حالت دلسوزی و اندوه پیدا کردن. دل سوختن: کسری را به مشاهدات اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هر چند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). مرا رقتی در دل آمد برین که پاکست و خرم بهشت برین. (بوستان)
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
مطبوع آمدن. مورد پسند قرار گرفتن. نیکو آمدن. مورد پذیرش آمدن. ملایم طبع قرار گرفتن. مایۀ لذت بردن شدن: ستایش خوش آید همه خلق را ولی سست باشند گاه کرم. ابوشکور (از صحاح الفرس). بخندید گرسیوز نامجوی همانا خوش آمدْش گفتار اوی. فردوسی. چنان خوش آید بر گوش تو سؤال کجا بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزین. فرخی. چون عبدالله بن سلیمان آن نامه بخوانداو دوست عمرولیث بود گفت چه حاجت است آن مهتر را بدین و من دانم که امیرالمؤمنین را خوش نیاید. (تاریخ سیستان). مردمان را از آن خوش نیامد. (تاریخ سیستان). و کوتوال چندان خوردنی پاکیزه بیاورد... که از حدبگذشت و سلطان را سخت خوش آمد و بسیار نیکوئی گفت. (تاریخ بیهقی). بباغ محمودی رفت و نشاط شراب کرد و خوش آمد فرمود که بنه ها و دیوانها آنجا باید آورد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانۀ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). گرْت خوش آید سخن من کنون ره ز بیابان بسوی شهر تاب. ناصرخسرو. مر مرا گویی تو آنچت خوش نیاید همچنان ور بگویم از جواب من چرا باید طپید؟ ناصرخسرو. و چون از روم بازگشت قصد انطاکیه کرد و بگرفت و انطاکیه خوش آمد او را. (فارسنامۀ ابن بلخی). روزی هادی صحنی برنج نیمی بخورد و نیمی در وی زهر کرد و بمادر فرستاد گفت مر این خوش آمد و بتو فرستادم. (مجمل التواریخ و القصص). معتضد را عظیم خوش آمد آن طاعتداری. (مجمل التواریخ والقصص). چون بسرای درآمد چشم سلیمان بر وی افتاد هیئت و منظر او خوش آمدش. (تاریخ بخارای نرشخی). ملک را خوش آمد و گفت او را بیاورید تا خلعت دهم. (قصص الانبیاء). هر سال ایشان به گوی زدن میشدند و این پسران نیکو میزدند و ملک را خوش می آمد. (قصص الانبیاء). و کیومرث را خوش آمد پاره ای طعام را پیش خروس افکند. (قصص الانبیاء). هر کس پیش ایشان چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه. (نوروزنامۀ خیام). نالم آنرا ناله ها خوش آیدش از دو عالم ناله و غم بایدش. مولوی. قضا نقل کرد از عراقم بشام خوش آمد در آن خاک پاکم مقام. سعدی. احمق را ستایش خوش آید. (سعدی). او چیزی گفت ما را خوش آمد ما نیز چیزی نوشتیم تا او را خوش آید. ؟ - خوش آمدن کسی از چیزی، مطبوع واقع شدن آن چیز به نزد آن کس: کبت نادان بوی نیلوفر بیافت خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت. رودکی. ، اعجاب کردن. (تاج المصادر بیهقی) (یادداشت مؤلف). - از خود خوش آمدن، بخود اعجاب کردن، و این غالباً کسی که کار بزرگی انجام دهد گوید، چون: امروز باانجام فلان کار از خودم خوشم آمد. ، خوش کردن، پیروی خوشی کردن، مطبوع شدن مأکول یا مشروب، مقبول گشتن. خوب بهره مند شدن. (ناظم الاطباء) ، تهنیتی است که بوقت آمدن کسی گویند، نظیر: مرحبا، لطف کردی، آمدنت خوش و خوب است، صفا آوردی: زهی سعادت من کِم تو آمدی بسلام خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام. سعدی (غزلیات). خواجه فرمودند خوش آمدی عبداﷲ خجندی... و دو کرت گفت خوش آمدی با ما صاحب سمرقندی. (انیس الطالبین ص 82). فرمودند خوش آمدی درویش تا نکنی. (انیس الطالبین ص 82). چون بخدمت امیر رسیدم فرمودند فرزند بهاءالدین خوش آمدی. (انیس الطالبین ص 222)
اجل فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از رسیدن مرگ است: چو وقت آمد نماند آن پادشائی به کاری نامد آن کار و کیائی. نظامی. ، موقع فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خواجه گفت وقت آمد، فرمان بر چه جمله است ؟ (تاریخ بیهقی)
اجل فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کنایه از رسیدن مرگ است: چو وقت آمد نماند آن پادشائی به کاری نامد آن کار و کیائی. نظامی. ، موقع فرارسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : خواجه گفت وقت آمد، فرمان بر چه جمله است ؟ (تاریخ بیهقی)
نقش نوشتن. (آنندراج). رقم زدن. نگاشتن. نگاریدن. نوشتن: هرکه به درگاه تو سجده برد روز حشر آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین. خاقانی. سه فرهنگ نامه زفرخ دبیر به مشک سیه نقش زد بر حریر. نظامی. نه هرکو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد تذروی طرفه می گیرم که چالاک است شاهینم. حافظ (از آنندراج). ، داو بردن. (غیاث اللغات از مصطلحات الشعرا). ظفر یافتن بر چیزی. (آنندراج) : هرکسی در روز قتلم بوسه زد بر دست تو از سر جان من گذشتم نقش را یاران زدند. خالص (از آنندراج). ، رل بازی کردن. (یادداشت مؤلف). نقش انگیختن. صورت سازی کردن. حیله کردن: خرقۀ زهد و جام می گرچه نه درخور همند این همه نقش می زنم از جهت رضای تو. حافظ. ، اجرا کردن. نواختن: مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد نقش هر پرده که زد راه به جائی دارد. حافظ. - نقش بر یخ زدن، کار بی حاصل و بیهوده کردن: نقش وفا بر سر یخ می زنند. نظامی
نقش نوشتن. (آنندراج). رقم زدن. نگاشتن. نگاریدن. نوشتن: هرکه به درگاه تو سجده برد روز حشر آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین. خاقانی. سه فرهنگ نامه زفرخ دبیر به مشک سیه نقش زد بر حریر. نظامی. نه هرکو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد تذروی طرفه می گیرم که چالاک است شاهینم. حافظ (از آنندراج). ، داو بردن. (غیاث اللغات از مصطلحات الشعرا). ظفر یافتن بر چیزی. (آنندراج) : هرکسی در روز قتلم بوسه زد بر دست تو از سر جان من گذشتم نقش را یاران زدند. خالص (از آنندراج). ، رل بازی کردن. (یادداشت مؤلف). نقش انگیختن. صورت سازی کردن. حیله کردن: خرقۀ زهد و جام می گرچه نه درخور همند این همه نقش می زنم از جهت رضای تو. حافظ. ، اجرا کردن. نواختن: مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد نقش هر پرده که زد راه به جائی دارد. حافظ. - نقش بر یخ زدن، کار بی حاصل و بیهوده کردن: نقش وفا بر سر یخ می زنند. نظامی
نگار زدن نقش کردننقاشی کردنتصویر کردن: خلیفه بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرل بک خطبه کردند و نام او بر سکه دار الضرب نقش زدند. یا نقش زدن نغمه (پرده)، با آلت موسیقی نواختن آن را: مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد، نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد، (حافظ)
نگار زدن نقش کردننقاشی کردنتصویر کردن: خلیفه بفرمود تا بر منابر بغداد بنام طغرل بک خطبه کردند و نام او بر سکه دار الضرب نقش زدند. یا نقش زدن نغمه (پرده)، با آلت موسیقی نواختن آن را: مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد، نقش هر نغمه که زد راه بجایی دارد، (حافظ)